به قول کازانتزاکیس - از زبان آن دانای یونانی – "هر قومی را قیژی هست". وقتی کشیش معترض به عدالت الهی کفر گفت و به اعتراض به سوی کلیسا دوید، باد شدید می وزید، و کلیسای چوبی قدیمی وی تکانی خورد و قیژی کرد. کشیش در میدان جلوی کلیسا آن صدا شنید. فریادی کرد و از هوش رفت. می گفت غلط کردم غلط کردم. آری هر قومی را قیژی هست که به آن قیژ از تنهائی به در می آیند، و گاه از گمراهی.
چه باید کرد / مسعود بهنود / روز آنلاین / ۵ شنبه سوم اسفند ۱۳۸۵
» جالبه که من احساس خیلی خوبی از قیژ دارم!
برای لاله : قیژ به نظر من یه جور احساس معنویه زیباست که قرار هم نیست خیلی درست باشه ولی آدمو به جاهای خوبی میبره.
قیژ رو همه داریم. و هرچی گنگ تر و دلی تر و بی دلیل تر باشه بهتره!
...دست خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم.از همه چیز.از یزرگ تر که مبادا بهش بر بخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت:منه در میان راز با هرکسی
که جاسوسِ همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
یکی میگفت: مکن خانه بر راه سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود؛ همه اش نهی؛ هیچ کس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت:« ای که دستت میرسد کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چکار.
این طور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم، از جمله مقاومت کردن را.
همنوایی ارکتر شبانه چوبها / رضا قاسمی
با وجود اینکه منتظر رسیدن بازی به خودم بودم به محض اینکه نوبتم شد زدم به تنبلی که ، حالا چه عجله ایه؛ باشه سر فرصت! خیالم راحت شده بود که از این بازی سهمی دارم و دیگرعجلهای به شرکت نداشتم .
اما پنج گانههای من:
۱-تا سال سوم دبستان گاهی جایم را خیس میکردم.و این از جهات مختلف حسابی مایهی شرمساری ام شده بود. از رفتن به پزشک متخصص بگیر که هنگام طرح موضوع شب ادراری غرق خجالت میشدم تا مواقعی که در خانهی مادر بزرگ دور هم جمع بودیم و زمان خواب فرا میرسید. روی تشک من سفرهی مشمایی میکشیدند و روی مشما هم پارچه . و تشک من بین نوهها تنها تشکی بود که یک قسمت نایلونی اضافی داشت.در نتیجه هر بار که در شیطنتهای قبل از خواب دنبال هم میکردیم و جنگ بالشتی راه میانداختیم، با عبور هر کس از روی تشک من صدای نایلون بلند میشد و رسوایم میکرد. با پایان بازیمان هم مادرم با اخم و جدیت میخواست که برای آخرین بار سری به توالت بزنم.
۲-یکی از روزهای سال چهارم دبیرستان که سخت دلم گرفته بود و حاشیههای خیابان ولیعصر را متر میکردم، کشف مهمی کردم.حین عبور از جلوی پارک ساعی راهم را کج کردم به داخل پارک.پفکی خریدم و جلوی خرگوشها ایستادم.یکی خودم میخوردم و یکی را هم از به آنها میدادم. نوبت خرگوشها که میشد سر دیگر پفک را در دست میگرفتم و به صدای خشخش دندان زدن خرگوش گوش میدادم تا به دستم برسد.آن روز برایم حاصل این کار آرامشی معجزهآسا بود. این عادت سالهاست که به سرم مانده. به قول معروف پفک دادن به خرگوش تو خونمه .
۳-عادت ندارم از خودم دفاع کنم. پیش آمده که کسانی ناجوانمردانه تهمتهایی را به من وارد کردهاند. معمولن در این مواقع سکوت میکنم . و لی آن شخص چنان از چشم ام میافتد که احتمالن ارتباط ام با او به مرور به صفر میرسانم.
۴-خیلی سنتیام . به معنی واقعی کلمه.فکر میکنم باید به پدربزرگها و مادر بزرگها احترام گذاشت، و در خواستشان را حتا اگر منطقی نباشد، حتیالمقدور انجام داد و در جمع پا را جلویشان دراز نکرد . دیدن یک پیرمرد یا پیرزن خندان و درگیر زندگی با بقچه و لباس قدیمی و محبتهای زمختی که از طرفپیرمرد به پیرزن میشود و لبخند خوشبختی را بر لبان او میآورد خیلی هیجان زدهام میکند. هنوز هم بخشی از زندگیام به گوش دادن به ردیف عبدالله دوامی و قمرالملوک وزیری میگذرد .[البته جای بقیه موسیقیها را تنگ نکرده اند] حافظ و مولوی زیاد میخوانم . خانههای مجلل یا مدلهای ماشین و لباس و مو هیجان زدهام نمیکند و در مقابلدلم غنج میزند برای خانههایی که با چراغ نفتی گرم میشوند و زمستانها هنوز کرسی میگذارند. و تصور میکنم نشستن روزانه اعضای خانواده دور یک سفره و دیدن روی هم و خوردن صبحانه مفصل و صحبت درباره دغدغههای روزانه از ارکان یک زندگی زیباست . همینطور بگیر و بیا جلو.
۵-دبستان که میرفتیم با سردی هوا از تفریحاتمان این بود که ادای سیگار کشیدن در بیاوریم و بخار هوا را به جای دود سیگار مجسم میکردیم. حالا هم از نگاه کردن به بازی بخار دهان و دود سیگار لذتی میبرم که مپرس!
آخر خط ام و کسی برای دعوت نمانده. ولی نانوشتهها را تاکید مجدد میکنم:
علی و تکتم و لاله و لیلا و عمو جواد [برای ۵ اعتراف جدید!]
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بـحر مـایی و منـی افتـادهام بـیـار می تا خلاص شوم از مایی و منی
خون پیالـه خور که حلالـست خون او در کـار یار باش که کاریـست کردنی
ساقیبهدست باش کهغمدر کمینماست مطرب نگاه دار همین ره که میزنی
میده که سر بهگوشمنآورد چنگ و گفت خوش بگذرانو بشنو ازاینپیرمنحنی
ساقی به بینیازی رندان که می بده تا بشنـوی ز صوت مغنی هوالغنـی
در ستایش یادآوری:
جای مسعودخان کیمیایی خالی.بعد از ۸ سال دوباره با هم قرار گذاشتیم. هنوز هم رک بودو تنها و کلهشق، اهل فکر و زندگی. خورهی فیلم گرفته بود و کتاب زیاد میخواند. میگفت:«من اشتباهی اینجا پرتاب شدهام ، از جبر زمانه.» کارشناسی ارشد را نیمهکاره رها کرده بود که برود به دنبال آرزویش.
خبری از زندگی جمعی و زن در اطرافاش نبود. میگفت:«مخالفتی ندارم ، ولی اسکلت خودم اینطوری نیست.»
بحثمان که گل انداخت، با لبخندی تمسخر آمیز تصویری خشن از زندگی خودش را جلوی چشمانام تصویر کرد:«که حالا که زندگی دارد به من تجاوز میکند، سعی میکنم حد اقل از لحظهی تجاوز لذت ببرم!!.»
هنوزهم در قلب ام بود. صمیمی و دوست داشتنی. نهیلیست شدهبود حسابی. قرار گذاشتیم باز هم گاهگداری هم را ببینیم. چسبید.
در فضیلت فراموشی:
میگفت بعد از جداییاش وقتی در خیابانها راه میرفته به نظرش همهی مردها سگهای هاری میآمدهاند که زبانشان آویزان بوده و لهله میزدند.
ازدر جوانی کار کردنش در بیمارستان هم گفت که خانم های زیادی را میدیده که ازشدت فشار درد به خودشان و زمین و زمان بد و بیراه میگفته اند که غلط میکنند دوباره حامله شوند .
حالا بعد از چند سال هم خودش از بعضی مردها خوشش آمده بود و هم بیشتر آن زنان دوباره و حتا چندباره حامله شده بودند.
دَم.نوشت:
«نوشتن داستانی که قهرمان آن در دوران مقاومت فرانسه زندگی میکرده و برای آزادی جان داده کار دشواری نیست.دشوار نوشتن داستانی است که قهرمان آن در عصر حاضر زندگی کند و در برابر مسایل چند جانبه و پیچیدهی امروز تصمیم بگیرد.»
-ژانپل سارتر
دَم.نوشت ۲ : این اصطلاح دَم نوشت اختراع میرزا است. ترکیب زیبایی است . دماش گرم و سرش خوشباد!
نشسته بودیم روی سکوی داخل سالن فنآوری و خسته از مطالعه بحثهای رقیقی میکردیم برای گذران وقت و ایجاد تنوع و لذت با هم بودن.
میگفت:«به نظر من این حجم عزاداری چندان هم بد نیست، معتقدم که غذای دل غمه ، که هم آدمو بزرگ می کنه و هم به زندگیاش جهت میده و موتور معنویت روحه.»
حقیقت عریان را ناگهان جلوی چشمانام پرتاب کرده بود، چطور نفهمیده بودم؟ حس سقراط را داشتم که از حمام بیرون میپرد و کشف حقیقت را شادمانه فریاد میکشد.
پ.ن: دلم برای حرفهای تکتم تنگ شده بود.
گذران روز ها را من
در پی تکرار لحظههای با شکوهام.
اندیشیدن به بادهایی که میتوان کمک به وزیدنشان کرد،
کودکانی که میتوانستند زنده بمانند،
دولت مردانی که صادق میبودند،
و مردمانی که روز و شبشان را چاشنی امید باشد.
زیستن برای تمام آن چیزهایی که سر جایشان نیستند،
و به خاک افتادن به خاطر
جرقههای ناچیز
ولی کوچک و پاک.