درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

حسن یا [حقیقت کوچک رنج]

نشسته بودیم روی سکوی داخل سالن فن‌آوری و خسته از مطالعه بحث‌های رقیقی می‌کردیم برای گذران وقت و ایجاد تنوع و لذت با هم بودن.
می‌گفت:«به نظر من این حجم عزاداری چندان هم بد نیست، معتقدم که غذای دل غمه ، که هم آدمو بزرگ می کنه و هم به زندگی‌اش جهت می‌ده و موتور معنویت روحه.»
حقیقت عریان را ناگهان جلوی چشمان‌ام پرتاب کرده بود،  چطور نفهمیده بودم؟ حس سقراط را داشتم که از حمام بیرون می‌پرد و کشف حقیقت را شادمانه فریاد می‌کشد.

 

پ.ن: دلم برای حرف‌های تکتم تنگ شده بود.

گذران روز ها را من
در پی تکرار لحظه‌های با شکوه‌ام.

اندیشیدن به باد‌هایی که می‌توان کمک به وزیدن‌شان کرد،
کودکانی که می‌توانستند زنده بمانند،
دولت مردانی که صادق می‌بودند،
و مردمانی که روز و شب‌شان را چاشنی امید باشد.

زیستن برای تمام آن چیزهایی که سر جایشان نیستند،
و به خاک افتادن به خاطر
جرقه‌های ناچیز
ولی کوچک و پاک.

تمام عمر می‌خواستم کسی شوم ، اما حالا که کسی شدم خودم نیستم.

  

 

وین دایر

لعنت به هرچی یادداشت عنوان داره یا [حس همین لحظه]

خوب، به همین راحتی نصفه شب در خانه‌ی دوست تان لم داده باشید به صندلی، صدای خرخر همه در هوا باشد و هی با خودتان حال بکنید و بنالید از اینکه چرا از اول این همه به تر بودید و نه خراب ...از جنس همان محیطی که در آن اید.
بگذارید ذهن تان خودش راببافد بی هیچ پیرایه‌ای و دلتان غنج بزند برای خوب‌هایی که دور‌اند...خوب‌هایی که قدرشان را باید بیشتر دانست...و خوب‌هایی که همه کاری می‌کنند.
فردا روز بزرگی است، همین‌طور...بی دلیل.چون من احساس با شکوهی دارم.

 

شب بخیر

پ.ن: بدون ادیت. یا حتا یک بار روخوانی.[برای بار دوم در عمر بلاگ]

...

: أدم‌ها می‌میرند و خوشبخت نیستند.
: [...] به دور و بر خودت نگاه ، این حقیقتی نیست که مانع ناهار خوردنشان بشود.

کالیگولا / آلبر کامو / کتاب زمان

 

 


 پ.ن: دیشب من و بامی در شرایط [خاص!] بودیم که به من گفت:«وب‌ات پر از نارضایتیه نسبت به زندگی» ،سرم رو محکم تکون دادم! وب آدم چی می‌توته باشه جز ترجمه‌ی طبیعی زندگی اش؟