با وجود اینکه منتظر رسیدن بازی به خودم بودم به محض اینکه نوبتم شد زدم به تنبلی که ، حالا چه عجله ایه؛ باشه سر فرصت! خیالم راحت شده بود که از این بازی سهمی دارم و دیگرعجلهای به شرکت نداشتم .
اما پنج گانههای من:
۱-تا سال سوم دبستان گاهی جایم را خیس میکردم.و این از جهات مختلف حسابی مایهی شرمساری ام شده بود. از رفتن به پزشک متخصص بگیر که هنگام طرح موضوع شب ادراری غرق خجالت میشدم تا مواقعی که در خانهی مادر بزرگ دور هم جمع بودیم و زمان خواب فرا میرسید. روی تشک من سفرهی مشمایی میکشیدند و روی مشما هم پارچه . و تشک من بین نوهها تنها تشکی بود که یک قسمت نایلونی اضافی داشت.در نتیجه هر بار که در شیطنتهای قبل از خواب دنبال هم میکردیم و جنگ بالشتی راه میانداختیم، با عبور هر کس از روی تشک من صدای نایلون بلند میشد و رسوایم میکرد. با پایان بازیمان هم مادرم با اخم و جدیت میخواست که برای آخرین بار سری به توالت بزنم.
۲-یکی از روزهای سال چهارم دبیرستان که سخت دلم گرفته بود و حاشیههای خیابان ولیعصر را متر میکردم، کشف مهمی کردم.حین عبور از جلوی پارک ساعی راهم را کج کردم به داخل پارک.پفکی خریدم و جلوی خرگوشها ایستادم.یکی خودم میخوردم و یکی را هم از به آنها میدادم. نوبت خرگوشها که میشد سر دیگر پفک را در دست میگرفتم و به صدای خشخش دندان زدن خرگوش گوش میدادم تا به دستم برسد.آن روز برایم حاصل این کار آرامشی معجزهآسا بود. این عادت سالهاست که به سرم مانده. به قول معروف پفک دادن به خرگوش تو خونمه .
۳-عادت ندارم از خودم دفاع کنم. پیش آمده که کسانی ناجوانمردانه تهمتهایی را به من وارد کردهاند. معمولن در این مواقع سکوت میکنم . و لی آن شخص چنان از چشم ام میافتد که احتمالن ارتباط ام با او به مرور به صفر میرسانم.
۴-خیلی سنتیام . به معنی واقعی کلمه.فکر میکنم باید به پدربزرگها و مادر بزرگها احترام گذاشت، و در خواستشان را حتا اگر منطقی نباشد، حتیالمقدور انجام داد و در جمع پا را جلویشان دراز نکرد . دیدن یک پیرمرد یا پیرزن خندان و درگیر زندگی با بقچه و لباس قدیمی و محبتهای زمختی که از طرفپیرمرد به پیرزن میشود و لبخند خوشبختی را بر لبان او میآورد خیلی هیجان زدهام میکند. هنوز هم بخشی از زندگیام به گوش دادن به ردیف عبدالله دوامی و قمرالملوک وزیری میگذرد .[البته جای بقیه موسیقیها را تنگ نکرده اند] حافظ و مولوی زیاد میخوانم . خانههای مجلل یا مدلهای ماشین و لباس و مو هیجان زدهام نمیکند و در مقابلدلم غنج میزند برای خانههایی که با چراغ نفتی گرم میشوند و زمستانها هنوز کرسی میگذارند. و تصور میکنم نشستن روزانه اعضای خانواده دور یک سفره و دیدن روی هم و خوردن صبحانه مفصل و صحبت درباره دغدغههای روزانه از ارکان یک زندگی زیباست . همینطور بگیر و بیا جلو.
۵-دبستان که میرفتیم با سردی هوا از تفریحاتمان این بود که ادای سیگار کشیدن در بیاوریم و بخار هوا را به جای دود سیگار مجسم میکردیم. حالا هم از نگاه کردن به بازی بخار دهان و دود سیگار لذتی میبرم که مپرس!
آخر خط ام و کسی برای دعوت نمانده. ولی نانوشتهها را تاکید مجدد میکنم:
علی و تکتم و لاله و لیلا و عمو جواد [برای ۵ اعتراف جدید!]
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بـحر مـایی و منـی افتـادهام بـیـار می تا خلاص شوم از مایی و منی
خون پیالـه خور که حلالـست خون او در کـار یار باش که کاریـست کردنی
ساقیبهدست باش کهغمدر کمینماست مطرب نگاه دار همین ره که میزنی
میده که سر بهگوشمنآورد چنگ و گفت خوش بگذرانو بشنو ازاینپیرمنحنی
ساقی به بینیازی رندان که می بده تا بشنـوی ز صوت مغنی هوالغنـی