...دست خودم نبود که با یک تشر رنگم میپرید و با یک سیلی تنبانم را خیس میکردم. اینطور بارم آورده بودند که بترسم.از همه چیز.از یزرگ تر که مبادا بهش بر بخورد؛ از کوچکتر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت:منه در میان راز با هرکسی
که جاسوسِ همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بارهی حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
یکی میگفت: مکن خانه بر راه سیل ای غلام
یکی میگفت: مبین به سیبِ زنخدان که چاه در راه است
یکی میگفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود؛ همه اش نهی؛ هیچ کس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت:« ای که دستت میرسد کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چکار.
این طور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم، از جمله مقاومت کردن را.
همنوایی ارکتر شبانه چوبها / رضا قاسمی