اینکه خدا در آفرینش من اشتباه بزرگی مرتکب شده شکی درش نیست. نه اینکه تصور کنید از به دنیا آمدنم ناراحتم، که لا اقل این روزها نیستم! فقط فکر میکنم در کار خدا یک اشتباه لپی رخ داده ، پدرم باید چوپان میشده و مادرم کشاورز. در خانه مادرم روسری گلدار سر میکرده و بساط تنور را هر روز به راه میکردیم. هر روز خودم دست به کار دوشیده شیر گاوهایمان میشدم نواختن نیلبک میآموختم و با سگ گله رفیق میشده و هکذا.[حالا چطور اشتباهی رخ داده که ما را پرت شدهایم وسط پایتخت را از خودش بپرسید.]
حالا هم به قول بعضی بزرگترها ناشکر نیستم.
به سرم زده که وسط پایتخت، روستایی بشوم. فعلا یک طرح است ولی اصلا بعید نمیدانم که دفعهی بعد که مرا دیدید، پویای قدیم دود شده باشد و رفته باشد هوا. اسم راه حل ام را هم گذاشتهام «روستانشینی شهری». نحوهی کار از این قرار است که:
۱- لباس ساده بپوشم از نوع چگوارایی اش. و کمتر به سر و وضع و صورتم برسم. باور نمیکنید اگر بگم تازگیها مردهای سادهی شهرستانی را که میبینم دوست دارم ببوسمشان؟
۲- در طول روز با آدمهای محدودی سلام و علیک داشته باشم. آدمهای با مسولیت کوچک و اقشار پایین را بیشتر مورد توجه قرار دهم. از دربان دانشگاه تا آبدارچی و روزنامه فروش و نگهبان درب منزل گرفته تا کارگر شهرداری و همه ی آدم هایی که هر هفته بطور منظم میبینمشان.
۳- قدم زدن با دست در جیب و بدون هدف در خیابانهای تهران و زیر چشمی نحوهی زندگی مردم را زیر نظر گرفتن.
تاثیر پرسههای بیهدف همیشه روی من معجزهآسا بوده است.
۴- استفاده از موسیقی در مسافرتهای شهری روزانه و برای فرار از ترافیک و «بیتوجهی مدنی» به کاراکترهای زیادی که در زندگی شهری مجبور به دیدنشانام.
۵- ارتباط چشمی و روحی با جنس مخالف. از نوع نگاههای سرچشمه که دل پسر کدخدا را میبرد و پر کردن شاعرانهی لحظاتم با آن آدمها.
۶-سر زدن مرتب به کوه و بیابانهای اطراف تهران.
۷- پفک دادن به خرگوشهای پارک ساعی!
۸- توجه ویژه به گلدانهای اتاقم. رسیدگی روزانه به تکتک آنها و صحبت کردن با آنها در حین رسیدگی.
۹- عبادت به سیاق خودم.
۱۰- گوش دادن به نغمههای قدیمی و دوتار و شعر خوانی روزانهی حافظ و مولوی.
خلاصه عزم ام جزم است که پسر دهاتی باقی بمانم.