درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

یکی رو می‌شناسم که آب هم می‌خواد بخوره حسابی می‌ره تو حس و مثل قهرمان فیلمای هندی  این کار رو می‌کنه ولی دماغ‌اش رو هم نمی‌تونه بالا بکشه.
البته بقیه‌ی قهرمان ها رو هم از نزدیک ندیدم که مطمئن شم واقعاْ خودشون به تنهایی دماغ‌اشون رو بالا می‌کشن یا اینکه این کارای پیش و پا افتاده رو کس دیگری براشون انجام می‌ده.

ابلاغیه رضاخان در باب رعایت اصول دینی[ ۱۱ آبان ۱۳۰۴ هجری شمسی]

عموم اهالی ایران اعم از مرکز و ولایات بدانند که از تمام مجاهدات و زحماتی که من از بدو امر در حصول مراتب امنیت  و تهیه‌ی طرق سعادت وعظمت این مملکت،متحمل بوده‌ام همیشه دو اصل مهم را سر سلسله‌ی سایر مکنونات و عقاید خود قرار داده‌ام و خوشوقت‌ام که فعلا معلول منویات دیرینه‌ی خود را همان‌طور که وظیفه دار آن هستم ، عملا به موقع اجرا می‌رسانم:
۱-اجرای عملی احکام شرع مبین اسلام.
۲-تهیه‌ی رفاه حال عموم.
بر خاطر عامه‌اهالی پوشیده نیست که این دو اصل مهم ، مدت ها و سالین دراز است که در ایران فراموش شده  و با این‌که اجرای آن جزو فرایض و ضروریات اولیه‌ی زمام‌داران امر ، شناخته می‌شود ، مع هذا به فراموشی و متروک ساختن آن تعمد شده است که فعلا جز به تاسف و تاثر در آن  نمی‌توان  تفسیر و تعبیر تمود.اکنون که روزگار لاقیدی و دوران فراموش‌کاری سپری شده ،  و مملکت می‌رود که وارد مراحل سعی و عمل گردد ، از سجدات شکر خداوندی خودداری ندارم که طلوع دوره‌ی جدید را به ظهور بزرگ ترین وظایف قطعی خود ، افتتاح و آغاز می‌نمایم.نظر به اینکه تکمیل و سعادت آتیه‌ی ایران و تمهید وسایل عظمت و ترقی این مملکت ، بالاخره منوط و مربوط به اکمال اجراییات همین دو اصل خواهد بود [...]نظر  به این‌که اشاعه‌ی مسکرات مخالف اصول مسلمه‌ی اسلامی شمرده‌می‌شود ، لهذا امر اکید می‌دهم ، که از همین تاریخ کلیه‌ی دکاکین مشروب فروشی و قمارخانه ها در سرتاسر ایران مقفل و بسته بماند....
رییس حکومت موقتی مملکت و رییس عالی قوا - رضا

...



پادشاهی نیمی تمنای تملک کاخ‌های شگفت است و نیمی تمنای تملک هر چیز شگفت دیگر*


*معمای ماهیار معمار،رضا قاسمی،اتشارات نیلوفر،چاپ اول،زمستان ۱۳۸۲

به‌زبانی دیگر

در ایران ، خرده فرهنگ‌ها اصالت ندارند ، خرده فرهنگی اصالت بیش‌تر دارد که  « فرهنگ‌تر » است.و آن عبارت ‌است از  آن‌چه که هر قوم از دید خود به آن می‌اندیشد ، به عبارت دیگر هر قوم هرچه غیر ار رسوم خود را مردود می‌داند.
خرده فرهنگ اعیانى _ بورژوایى ایران در اعتقاد به وجود معنویت برتر یا خرده فرهنگ بازارى _ سنتى کاملاً همسو ، اما از جنبه‌ی اعتقاد به لزوم اجراى جزئیات شریعت و گوش ندادن به موسیقى با آن ناسازگار است.از سوى دیگر، همان خرده فرهنگ اعیانى نظریه هاى ماتریالیستى خرده فرهنگ روشن‌فکرى _ چپ‌گرا را رد مى کند، در همان حال که در حیطه زیباشناسى و هنر تا حد زیادى با آن هم‌راه است (مثلاً، این دو خرده فرهنگ تنها مشتریان شعر ترجمه شده از زبان هاى دیگر و ادبیات «سطح بالا» هستند). خرده فرهنگ بازارى _ سنتى گرچه در جهاتى از حمایت خرده فرهنگ حاشیه نشیان شهرى برخوردار است، رفتار و عادات آن را مبتذل مى بیند و نمى پسندد.در چرخشى تاریخى، وقتى خرده پاهاى شهرى (همراه با خرده فرهنگ بازارى _ سنتى) به قدرت مى رسند، نوع موسیقى عربى _ کافه لاله زارى مورد علاقه شان را، البته با پوشش کلماتى از نظر فرهنگى مناسب، با خود به رادیو _ تلویزیون مى برند، زیرا خرده فرهنگ بازارى _ سنتى با این حیطه آشنایى ندارد و قادر به تشخیص موسیقى مبتذل از متعالى نیست، در همان حال که خرده فرهنگ هاى اعیانى و چپ گرا از گوش دادن به چنین الحانى عار دارند. همه این خرده فرهنگ ها در شهرها و خیابان هایى مشترک زندگى مى کنند اما در برخى جنبه هاى زندگى گویى بیگانگانى اند اهل دو سرزمین دور از هم.
این‌طور می‌شود که از نظر هر خرده فرهنگ، مابقی راه به ناکجا آباد می‌برند...از تبعات این قضیه عدم امکان زیست مسالمت آمیز خرده‌فرهنگ‌هاست که باعث می‌شود شعار «گفت‌و‌گوی تمدن‌ها» که از میان این قوم بر می‌آید ، شعاری لوکس بنماید که بیش‌تر جنبه‌ی سیاسی دارد.
ایده از روزنامه‌ی شرق

از این قبیل

۱-سوسکی که از کاسه‌ی تولت بالا می‌رود ، لذت ریدن را از من می‌گیرد.
۲-اسهالی که می‌شوم، یاد روز‌های سخت زندگی‌مان می‌افتم ...و سوپ‌های خوش‌مزه‌ای که تو با آن فقر و تنگ‌دستی تقریباْ از هیچ درست می‌کردی.
۳-همیشه در حین زور زدن یاد تو می افتم که چقدر برایم زحمت کشیدی.
۴-آن‌قدر دست‌شویی نرفتم تا از دماغ‌ام در‌آمد.
۵-از وقتی وزن‌ام بالا رفته دکتر تجویز کرده که بیش‌تر دست‌شویی بروم.
۶-زور اول رو بزن...افق‌های دور رو در نظر بگیر و توکل‌ات به خدا باشه.

جابجایی سوژه و ابژه یا [چگونه از فلاکت خود لذت ببریم]

۱-در داستان پلیسی «نامه ربوده شده» اثر ادگار آلن پو ، نامه‌ای بسیار مهم از خانه‌ی یکی از اعضای دربار سرقت می‌شه ؛ پس از تقلای نافرجام ماموران پلیس برای یافتن نامه ، مسیو دوپن [کاراگاه قهرمان داستان] مامور این پرونده می‌شه.اخر داستان هم مشخص می‌شه که  دزد نه‌تنها نامه رو پنهان نکرده بوده بلکه در بدیهی‌ترین جای ممکن قرار داده بوده.تلاش ماموران و جستجوی جاهای غریب و دور از ذهن که به واسطه‌ی زمینه‌ی فکری ‌شون انجام می‌شده ، باعث شده بوده که هم مسئله بغرنج به‌نظر بیاد و هم جستجو و موشکافی ‌های دقیق اونا باعث دور شدن هرچه‌بیشتر از پاسخ مسئله بشه.
۲- مملکت ما هزار تا مشکل عجیب و غریب داره..:بی‌کاری،الودگی هوا،درامد سرانه پایین،اعتیاد،قاچاق و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه که هر روز هم یه ارگان و سازمانی یه نظری در موردش می‌ده و از هر گوشه و کناری زمزمه‌ی یه لایحه و طرح و مصوبه و ایین نامه در می‌اد که بعضی‌هاشون هم باهم خیلی  تابلو تناقض  دارن.گاهی اینقدرحل این مسائل شاخ و برگ پیدا می‌کنه و ما رو از هدف دور می‌کنه که کم‌کم بدلیل نرسیدن به یه راه حل موثر سوژه و ابژه جابجا می‌شه.یعنی شاخ و برگ دادن و لایحه دادن و بحث کردن خودش ارزش میشه نه حل مسئله.هرکی ریز‌تر بحث کنه ادم بهتری‌یه. نتیجه اینکه هرکس دو تا کتاب می‌خونه به جای پا گذاشتن در عرصه ی عمل نویسنده و روزنامه‌نگار می‌شه و عرصه‌ی عمل همیشه خالی می‌مونه.
۳-بیرجند که بودم گاهی با جملاتی از این جنس مواجه می‌شدم:«وافعاْ ساختمونای اکباتان  دوااازده طبقه است؟»،«تو ترافیک از اینور تهران تا اونور با ماشین چقدر طول می‌کشه؟»؛ تو تهران  رنگ و بوی این جملات فرق می‌کنه:«تهران شده یه پارکینگ بزرگ»،«ادم تو این همه دود خفه می‌شه» یا مثلاْ «کاش زلزله بیاد راحت شیم» و «اگه زلزله بیاد چه حالی می‌ده» همه‌ی این جملات یه حس ادم مدرن اخرالزمانی رو به من می‌ده که با وجود اینکه هیچ تمایزی با هیچ‌کس نداره با این دستاویز‌ها سعی داره خودش رو متمایز کنه و البته لذت انسان اخر بودنو از دست نده و وسیله ای  هم برای جلب هم دردی بقیه پیدا کرده باشه و  شاید خیلی چیزای دیگه که فعلن به عقلم نمی رسه.

صدای بابا روی پیام‌گیر تلفن (امروز صبح)

 

 

 بوق
الو....پویا....سلام بابا...
ما سالم رسیدیم....بابا بزرگ ‌هم فوت کرده......میخواستم فقط خبر  بدم.  
بوق                                                                    

 

نقطه سرخط

غیژ غیژ [صدای در زندان]
نگهبان:پویا قسوره؟
من[همراه با ترس آمیخته با احترام]:بله
:شما ۶ سالتون تموم شده و فردا صبح پرتاب میشین!
[با بغض و اندوه فراوان]:من بی‌گناهم.
فردا صبح
افراد.....آماده.....آتش.......................
ویژژژژژژژژژ.......پق [صدای برخورد مغز سرم با آسفالت ترمینال جنوب]
دود....صدای بوق ....احساس خفگی...بعد از این برخورد سخت در حالت گیجی چشام رو باز می‌کنم...چند تا سبیلو با دشداشه و پاشنه‌ی خوابیده و سبیل خفن به سمت من نزدیک می‌شن...
من[با ترس و زاری]:میخوام برم خونه...
سبیلوی اول:دادش خودم می‌برمت ۷۵۰۰ تومن.
سبیلوی دوم:غریب گیر آوردی اذیتش می‌کنی؟عزیز کرایه اش ۵۰۰۰ تومن بیشتر نیست؛خودم هم می‌برمت.
سومی:این ماشین‌اش بیرونه....من ماشینو برات میارم تو بغل این اتوبوس....۶۰۰۰ تومن ازت می‌گیرم.
دومی به سومی:چرا حرف مفت می‌زنی؟
سومی به دومی....دومی به سومی...[بدلیل رد و بدل شدن کلامات خلاف عفت عمومی و حمله‌ی متقابل به حریم خواهر و مادر این عزیزان از نقل بقیه‌ی ماجرا معذوریم]
چهارمی:آقا من جانبازم...با من بیا که یه کمکی هم به خونواده‌ی شهدا! کرده باشی؟!
آخر تو گرد و خاک دعوا خودم رو تو یه ماشین پرت می‌کنم.
بازگشت به رینگ بوکس!