درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

...دست خودم نبود که با یک تشر رنگم می‌پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می‌کردم. این‌طور بارم آورده بودند که بترسم.از همه چیز.از یزرگ‌ تر که مبادا بهش بر بخورد؛ از کوچک‌تر که مبادا دلش بشکند؛ از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی می‌گفت:منه در میان راز با هرکسی
که جاسوسِ هم‌کاسه دیدم بسی

یکی می‌گفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی

یکی می‌گفت: سنگ بر باره‌ی حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید

یکی می‌گفت: مکن خانه بر راه سیل ای غلام
یکی می‌گفت: مبین به سیب‌ِ زنخدان که چاه در راه است
یکی می‌گفت: مکن خواجه بر خویشتن کار سخت

راحتتان کنم، همه‌اش نصیحت بود؛ همه اش نهی؛ هیچ کس هم نگفت چکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت:« ای که دستت می‌رسد کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چکار.
این طور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم، از جمله مقاومت کردن را.

همنوایی ارکتر شبانه چوب‌ها / رضا قاسمی

نظرات 4 + ارسال نظر
(عج) جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 06:47 ب.ظ

چیکاره؟

نازلی شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:15 ق.ظ

جالبه آدمو به فکر میندازه.... ولی آیا واقعا کسی باید بگه چیکار کن؟

لاله دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ

چقدر حرفای همه شبیه همدیگه ست ...
همین دو شب پیش بود ما هم داشتیم راجع به همین که چقدر چیزا هست که هیچ کی یادمون نداده و یاد هم نگرفتیم٬ حرف میزدیم ...

صابر پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:28 ب.ظ

دلم میخواد بگی و من گوش کنم.
ولی چیزی که بیش از همه برام گرون تموم شده سکوت بوده.
حرفی نداشتن و حرفی نزدن یه معنی میده.
در ضمن در مورد تشکهای بچگی تشک یکی رو فراموش کردی که اونهم مشما داشت.
و حالا همه چیز دگرگون شده.
دارم به آواز رها از ناظری گوش میدم.
تو هم یه بار دیگه گوش کن.
ولی زود فراموش کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد