مرد میخواست از کار زنها سر در بیاورد...
اما نمیدانست چطور و چگونه!با نا امیدی از دوست نزدیکاش پرسید:
-میخواهی واقعن بدانی؟
-اگر سر در نیاورم خواهم مرد.
دوست سرش را نزدیکتر آورد و چیزهایی زمزمه کرد.چشمان مرد گشاد و گشادتر شد....فریاد بلندی زد....
موهایاش رو به سپیدی گذاشت
دوستاناش میگفتند که ترسیده.....
و چند روز بعد....
مرد!
baba puya kheili sangin migi
man ke nafahmidam
از قدیم گفتن لقمتونو اندازه دهنتون بردارید ............وگرنه میمیرید
وقتی آن دو در ساحل تقریبا خالی از جمعیت قدم می زدند ، درخشش نور غروب پشت پرده ای مه محو شده بود .
- من هرگز زن ها را درک نکرده ام .
- واقا می خواهی زن ها را درک کنی ؟
- بله می خواهم به راستی می خواهم .
- بسیار خوب .
زن در گوش مرد نجوا کرد . درک و شناخت ، چون تکه های شیشه ای شکسته در چشم مرد متبلور شد .
مرد فریاد زنان در دل شب دوید .
------- کوتاه ترین داستان های جهان - ترجمه گیتا گرکانی .