درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

برای نگفتن

مرد می‌خواست از کار زن‌ها سر در بیاورد...
اما نمی‌دانست چطور و چگونه!با نا امیدی از دوست نزدیک‌اش پرسید:
-می‌خواهی واقعن بدانی؟
-اگر سر در نیاورم خواهم مرد.
دوست سرش را نزدیک‌تر آورد و چیز‌هایی زمزمه کرد.چشمان مرد گشاد و گشاد‌تر شد....فریاد بلندی زد....
موهای‌اش رو به سپیدی گذاشت
دوستان‌اش می‌گفتند که ترسیده.....
و چند روز بعد....
مرد!
نظرات 3 + ارسال نظر
دایی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:19 ب.ظ

baba puya kheili sangin migi
man ke nafahmidam

ناسکاپی جمعه 15 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:47 ب.ظ

از قدیم گفتن لقمتونو اندازه دهنتون بردارید ............وگرنه میمیرید

بامداد یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 12:50 ب.ظ

وقتی آن دو در ساحل تقریبا خالی از جمعیت قدم می زدند ، درخشش نور غروب پشت پرده ای مه محو شده بود .
- من هرگز زن ها را درک نکرده ام .
- واقا می خواهی زن ها را درک کنی ؟
- بله می خواهم به راستی می خواهم .
- بسیار خوب .
زن در گوش مرد نجوا کرد . درک و شناخت ، چون تکه های شیشه ای شکسته در چشم مرد متبلور شد .
مرد فریاد زنان در دل شب دوید .

------- کوتاه ترین داستان های جهان - ترجمه گیتا گرکانی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد