درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

گذران روز ها را من
در پی تکرار لحظه‌های با شکوه‌ام.

اندیشیدن به باد‌هایی که می‌توان کمک به وزیدن‌شان کرد،
کودکانی که می‌توانستند زنده بمانند،
دولت مردانی که صادق می‌بودند،
و مردمانی که روز و شب‌شان را چاشنی امید باشد.

زیستن برای تمام آن چیزهایی که سر جایشان نیستند،
و به خاک افتادن به خاطر
جرقه‌های ناچیز
ولی کوچک و پاک.

نظرات 9 + ارسال نظر
لاله شنبه 20 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 06:24 ب.ظ

من هم در پی تکرار لحظه های با شکوه بودم ولی دیگه نیستم چون هیچ چیز دوباره تکرار نمیشه ... عوضش الان در پی ساختن خاطره های جدیدم به امید اینکه بین اینا چند تایی باشکوه باشن ...

علی زعفرانلو یکشنبه 21 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:42 ب.ظ

موافقم عزیزم!!
و زیستن برای برگرداندن تمام ان چیز هایی که سر جایشان نیستند!!!
من میمیرم برای این جمله:
به خاک افتادن به خاطر جرقه های ناچیز ولی کوچک و پاک

(عج) سه‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:07 ب.ظ http://javaad.blogsky.com

بابا پویا !!!!

تکتم چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 05:04 ب.ظ http://tamamemah.blogfa.com

سلام
شماها چقدر چیزای غمناک مینویسین! من که زدم به سیم آخر! اصلا چیزی نمینویسم!
تازگیها کشف کردم خوشبختی که ما هر از گاهی حرفشو میزنیم فقط یک مفهوم ایده الی مثل مدینه ی فاضله است چون به قول لاله همیشه یه جای کار لنگ میزنه! خب طبیعیه !! برای رسیدن به هر چیزی ناگزیریم چیزی یا چیزها یی را قربانی کنیم و این دردناکه بدون شک!
من خواستم خودمو نجات بدم و دنبال رویاهام برم (پشیمون هم نیستم چاره ای نبود! ) اما به چه قیمتی؟ که مادرمو سالی یک بار ببینم؛ برادرم دوستام و تمام کسا و چیزایی که دوستشون دارم...و...و آفتاب !!! آفتاب ...( اون وقتا میگفتم آفتاب بیرجند آفتابه! که همیشه زرده پررنگه نه این آفتاب کمرنگ و خنک زمستون مشهد!! زکی! ما در چه خیال بودیم و فلک در چه خیال!)
ادای نیما رو در میاوردیم: آه...دست بردار از این در وطن خویش غریب! (بیراه نبود البته!) و نمیدونستیم همین که در وطن باشی کافیه که ته دلت قرص باشه حالا از غریب بودن که کسی نمرده!!!
نه! الانشم نمی میریم! بخصوص که ما ادعا داریم جهان وطنی هستیم! خداییشم هستیم ....
اما.........اما امان از ته ته ته دلت...........

سارا چهارشنبه 24 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:08 ب.ظ http://www.toppics.blogfa.com

جرقه‌های ناچیز
ولی کوچک و پاک.
مهم نفس کار
خواستی بیا پیشم

مصطفی پنج‌شنبه 25 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:08 ق.ظ http://www.nighteshgh.blogfa.com

نه تو تنها نیستی این همه ستاره پس ماله کیه
نه تو تنها نیستی خلوتت دلکده ی نقاشیه
نه تو تنها نیستی فکر آزادی خود زندگیه
نگو ما دو تا کمیم منو تو این همه ایم
ای عزیز گلریز عشق یعنی همه چیز
نه تو تنها نیستی ناتمام من تمام تو میشه
نه تو تنها نیستی دست من سفره ی شام تو میشه
ماه نقره ای به نام تو میشه
درد بی دردی و دردی دل پیچ
درد بی عشقیه ما یعنی هیچ
نه تو تنها نیستی
منکر عشق نیستم !

لاله شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:07 ب.ظ

مگه ما چند سالمونه؟؟؟!!!!!‌
من به خدا هنوز احساس جوونی می کنم !‌ نکنه واقعا پیر شدم خودم نمی فهمم؟‌ :(

[ بدون نام ] جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:02 ب.ظ

اکرم جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:10 ب.ظ

خیلی بیمعرفتی . باهات قهرم بابابزرگ.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد