درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

خودکاوی

پیرمرد باز شده‌ام.

چند وقتی است که احساس می‌کنم تمایل زیادی دارم که کنار هم‌کارهای مسن‌تر بنشینم، با هم درباره سیاست و یارانه و احمدی نژاد صحبت کنیم و به زمین و زمان بد و بیراه بگوییم. ولی آخر تمام این غر زدن‌ها صلحی عجیب در رفتار و منش‌شان است آرامشی که من را عمیقا تحت تاثیر قرار می‌دهد.

انگار خیالشان راحت است که دیگر قرار نیست کار مهمی انجام بدهند، فروتن‌اند و بی ادعا و به نهایت مهربان و دوست داشتنی.  تنها دل‌مشغولی‌شان شادی‌های کوچک زندگی است و سر به سر هم گذاشتن و دور هم بودن و از حضور هم لذت بردن. شاید چنین حس با شکوهی تنها موقعی قابل دسترسی باشد که در حال ررسیدن به پایان خط باشی. هنگامی که به هیچ چیز فکر نکنی، نفسی عمیق بکشی و تنها با تمام توان بدوی. لحظه ای که پر است از گذشته و خالی از آینده.  شاید معنا جایی دیگر است که قرار است به تدریج از آن سر در بیاوریم.


پ.ن: چند روز پیش یکی از همین همکارها به دیگری می‌گفت که با من حسابی رفیق است. داشتم بال در می‌آوردم. انگار دنیا را به من داده باشند.