درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

درنگ

تو را چه سود از باغ و درخت ، که با یاس ها به داس سخن گفته ای

برای نگفتن

مرد می‌خواست از کار زن‌ها سر در بیاورد...
اما نمی‌دانست چطور و چگونه!با نا امیدی از دوست نزدیک‌اش پرسید:
-می‌خواهی واقعن بدانی؟
-اگر سر در نیاورم خواهم مرد.
دوست سرش را نزدیک‌تر آورد و چیز‌هایی زمزمه کرد.چشمان مرد گشاد و گشاد‌تر شد....فریاد بلندی زد....
موهای‌اش رو به سپیدی گذاشت
دوستان‌اش می‌گفتند که ترسیده.....
و چند روز بعد....
مرد!