خدا با لبخند مهرآمیز به من میگوید:«آهای! دوست داری برای یه مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟»
میگویم:«البته به امنحاناش میارزد،
کجا باید بنشینم؟
در آمدم چقدر است؟
کی وقت ناهار است؟
چه موقع کار را تعطیل کنم؟»
خدا میگوید:«سکان را بده به من،فکر کنم هنوز آماده نباشی.»
شل سیلوراستاین
بیخود کرد حالا مگه خودش چه غلطی میکنه
اگه من خدا بودم بیچاره همه چون دوستیم احتمالا میشد دوستی خاله خرسه مگه یک جا علم و قدرتش رو با هم بهم میداد ی: اما ترجیح میدم بنده باشم و غرغر کنم تا خدا و همه سرم غر بزنن ...