اصطلاح " از نو متولد شدن" را معمولا بار معنایی مثبتی دارد و معنایش این است که به دلیل شرایط بیرونی شخص در موقعیتی قرار گرفته که میتواند با انرژی بیشتر به انجام کارهایش بپردازد و رابطه خود را با جهان اطراف تنظیم کند. من هم همراه این وبلاگ درگیر تولدی دوباره ام. اما تولد من بار معنایی مثبتی ندارد. برای منی که در آستانه مهاجرت هستم معنای خداحافظی با بسیاری از روزها و خاطره ها و رفقا است. یک جور معنی " زیر پا خالی شدن" هم دارد.
احساس کودکی را دارم که باید چظور زندگی کردن را از نو بیاموزد و میدانم که از این به بعد هیچ کجا آرام نخواهم بود و هر کجا باشم همیشه دلم برای چیزهایی تنگ است.
و احساس خوبی خواهم داشت اگر دوستان زیادی از همه جای دنیا داشته باشم و یک جور کلان نگر باشم.
همه این ها را نوشتم تا بعد از مهاجرت ببینم چقدر نوشته هایم وزین و سنجیده بوده است. خیال دارم پای این پست در مورد ایده های اولیه خودم هر از گاهی کامنتی بگذارم.
لیلی: میشه وحشتناک ترین اتفاقات رو از سر گذروند، میشه از هم متنفر شد، کشیده خوابوند توی صورت هم... حرفهای خیلی بدی به هم زد... با این حال گرفت خوابید...و درست موقع گرسنگی بیدار شد،برای خوردن قهوه...همین جوری بهتره...بعد قهوه تموم میشه، خب میریم دوباره قهوه میخریم، میدونیم باید چیکار کنیم: به مغازه میریم، به صندوقدار سلام میکنیم، به همسایهها سلام میکنیم، میبینیم که هوا سرده، گرمه،توی زندگی هستیم، مثل بقیه. همگی میل مشترکی به قهوه داریم. از یه مغازه خرید میکنیم، یه خورشید داریم، زیر یه بارون، با یه صندوقدار، همگی با هم تو یه روز هستیم، لازم نیست از چیزی بترسیم....
نقطه سر خط / ورونیک اولمی / نشر نی
پیرمرد باز شدهام.
چند وقتی است که احساس میکنم تمایل زیادی دارم که کنار همکارهای مسنتر بنشینم، با هم درباره سیاست و یارانه و احمدی نژاد صحبت کنیم و به زمین و زمان بد و بیراه بگوییم. ولی آخر تمام این غر زدنها صلحی عجیب در رفتار و منششان است آرامشی که من را عمیقا تحت تاثیر قرار میدهد.
انگار خیالشان راحت است که دیگر قرار نیست کار مهمی انجام بدهند، فروتناند و بی ادعا و به نهایت مهربان و دوست داشتنی. تنها دلمشغولیشان شادیهای کوچک زندگی است و سر به سر هم گذاشتن و دور هم بودن و از حضور هم لذت بردن. شاید چنین حس با شکوهی تنها موقعی قابل دسترسی باشد که در حال ررسیدن به پایان خط باشی. هنگامی که به هیچ چیز فکر نکنی، نفسی عمیق بکشی و تنها با تمام توان بدوی. لحظه ای که پر است از گذشته و خالی از آینده. شاید معنا جایی دیگر است که قرار است به تدریج از آن سر در بیاوریم.
پ.ن: چند روز پیش یکی از همین همکارها به دیگری میگفت که با من حسابی رفیق است. داشتم بال در میآوردم. انگار دنیا را به من داده باشند.
مجید شهریاری که امروز ترور شد زمانی که دانشجوی دکترا بود در دبیرستان ما تدریس میکرد و بعد هم که وارد دانشگاه بهشتی شدم استاد مهندسی هسته ای آنجا شده بود. از اونجایی که من دانشجوی فیزیک بودم (نه هسته ای) در دانشگاه سر کلاسای ایشون ننشستم. ولی تا جایی که از بقیه شنیدم در برنامه نویسی بسیار زبده بود.تا جایی که من میدونم ایشون آدمی بود غیر سیاسی و فوقالعاده مذهبی که سواد خوبی هم داشت. برخلاف دکتر علیمحمدی که روحی مخالف و منتقد در برابر حکومت داشت و پارسال ترور شد دکتر شهریاری تو این وادیها نبود. تنها تشابه اش با دکتر علیمحمدی این بود که هر دو بسیار با سواد بودن. تا جایی که دانشجوهایی مثل من که روح عصیانگر و منتقدی هم داشتن برای این دو نفر احترام زیادی قایل هستن. من بین قربانیای این دو ترور از نظر شخصیتی کمتر تشابه میبینم برای همینم بعید نمیدونم که ترورها کار دو گروه مختلف بوده باشه.
چند روز پیش که در جلسه انتخاباتی شیخ مهدی کروبی در تالار جابر دانشگاه شریف حاضر شدم. بعد از شنیدن حرفهای جناب کروبی نه موهایم دیگر مثل سالهای 78-79 که جلسات اصلاح طلبان در گوشه و کنار هر دانشگاهی برگزار میشد به تنم سیخ شد و نه ترسیم امید و تصویر آینده باعث شد که اشک در چشمانم حلقه بزند. به همه چیز مشکوک بودم. به عملی بودن حرفهای شیخ، به مقایسه آنچه که میگوید با آنچه که در گذشته کرده به قابلیت اجرای این شعارها.
همین است که با اینکه حتما برای رفع سایه ملعون احمدی نژاد رای میدهم اما ابدا شور و حال گذشته را ندارم.
به خیالم آمد که شاید اصلاح طلبان حکومتی انتظار حرکتی مردمی مثل آنچه که برای خاتمی شاهدش بودند را دارند که مرتبا میگویند در مردم خبری از شور گذشته نیست. خبر از دل من نوعی ندارند که تبدیل به انسانی شده ام که دیگر رای نمیدهم برای تغییر مهم و بنیادی و اصلاح و پیشرفت مملکت. تنها رای میدهم که روزنه امیدی را باز باقی بگذارم.
باشد که روزی دوباره آرمان سر بر بیاورد.
جهان غنی و کاملی وجود داره که به نظر منسجم و معقول میاد. اما من توش پرسه می زنم بدون اینکه بدونم چه نقشی توش دارم.
خرده جنایتهای زن و شوهری/اریک امانوئل اشمیت